فکر میکنی همه اون حال بدیا تموم شده و دیگه با خیلی چیزا کنار اومدی و جای خالی افرادی که دیدارتون به قیامت رفته رو داری میپذیری که یهو وسط بیربطترین کار در طول روز ، حس میکنی داری لحن صداشو فراموش میکنی و اینطوری میشه که برای چند لحظه ام شده نفس کشیدن برات سخت میشه... بخوانید, ...ادامه مطلب
دیگه داره میشه یک سال...همین ساعتا بود که خاله زنگ زد و من با انرژی که اون روز از دیدنتون گرفته بودم با لبخند تلفنو برداشتم...کاش هیچ وقت من اون تلفنو برنمیداشتم...کاش هیچ وقت صدای بغض آلود خاله که داشت مامانمو صدا میزد و میگفت مامان حالش خوب نیستو نمیشنیدم... کاش دنیا عصر همون روز وقتی دستمو توی دستتون برای چند لحظه فشار دادین تموم میشد...کاش دعاهای اون شب اثر میکرد....کاش من اون نفری نبودم که کنار گوشی مامان بود وقتی که خاله پیام داد " مامان به رحمت خدا رفت" ....کاش مامان از اون سمت ازم نمیخواست بهش بگم چه پیامی اومده...کاش نمیفهمیدم قبل از بیرون کردن خاله از اتاق میخواستین چیزی بگین اما نتونستین...کاش زمان عصر همون روز وقتی داشتیم باهم آلبوم ها رو نگاه میکردیم برای همیشه متوقف میشد...کاش یکم بیشتر به معجزه ایمان داشتم وقتی منتظر نوبت تغسیلتون بودیم...کاش اولین نفری نبودم که وقتی تغسیلتون تموم شد بقیه رو صدا کردم که برای دیدار آخر بیان...کاش... کاش... و هزار کاش دیگه که دقیقا از یک سال پیش هر روز با خودم مرور میکنم...روزهای زیاد و سختی گذشت تا دوباره بتونم برگردم به زندگی... اما شاید بهترین توصیف برای دنیای بعد از مرگ یک عزیز رو همون روزها خوندم که میگفت:"مواجه با مرگ عزیز اینجوریه،برمیگردی سر زندگیت وارد جریان زندگی میشی،لبخند میزنی،غذا میخوری بعد یهو وسط بیربط ترین کار مثل شستن ظرفها،یهو دچار هجوم نبودن و نیستی عزیزت میشی و همونجا هزار هزار تیکه میشی."وقتی به دنیای قبل و بعد از فوت مامان بزرگ فکر میکنم میبینم که چقدر چیزها یاد گرفتم و چقدر چیزها برام تغییر کرد و چقدر چیزها تحمل , ...ادامه مطلب